|
دیار صاحب تقدیم به دوستداران صاحب
| ||
|
بسم الله الرحمن الرحيم به توفيق خدای حی سرمد دهم من شرح حال سیدمحمد نمایم فاش این سرنهان را که تاآگه کنم خلق جهان را که تا هرکس چه ازعالم چه جاهل بگردداعتقادش سخت کامل زجدمادری سازم روایت که کرده او بیان این حکایت کنم نام ورا بهر تواظهار کریم اسم ولقب بوده است نام چنین کرده بیان ازراه یاری نمودم قصد بهرگاویاری به زن گفتم که ای یاردلاور زجابرخیز ونان بهرم بیاور که می خواهم روم من ای وفاکیش زنم اندرزمین خویشتن خیش به پاسخ گفت زن ازراه احسان که اکنون نیست اندرخانه مان نان چو این مطلب من ازآن زن شنیدم گرسنه جانب صحرا دویدم شدم مشغول اندرگاویاری زبانم بود اندر ذکرباری چواندرآن زمین بودم سرکار بدیدم هفت سید شدنمودار به من گفتند کی پیرسخندان اگرداری بیاور بهرمانان چو این مطلب من از آنهاشنیدم بسی خجلت من ازآنها کشیدم بگفتم ازشما من شرمسارم که اندرخانه ی خود نان ندارم به صحرا آمدم من با دوصدآه نبودی نان که تا آرم به همراه به من گفتند کی پیرستمکش برو منزل نماییم ازتوخواهش یقین می دان که نان تازه دارید بدان بی شک که بی اندازه دارید بیاور از برای ما تو نانی که مارا کرده باشی میهمانی چو این مطلب من از آنها شنیدم به سوی خانه ومنزل دویدم به زن گفتم که ای ماه منور اگر نان هست بهرمن بیاور که من امروز دارم هفت مهمان که از من کرده آنها خواهش نان همه هستند ازاهل سیادت زهریک ظاهرآثار جلالت بگفتا زن کزآنها شرمساریم مگرباتونگفتم نان نداریم به زن گفتا مکن بی صبروتابی بروگردش نما شاید بیابی زن آمد بادو صد فریاد وافغان بدیدی گشته تاپوشان پرازنان به صدشوق وشعف آن ماه پیکر دوید وبوسه زد برپای شوهر که ای مرد از قدوم میهمان است بیا بنگر که تاپو پرزنان است به شوهردادزن قدری زنان ها که آرد درحضور میهمان ها به صحرا شد روان آن پیرخسته بدید آن هفت تن آنجا نشسته نشسته دور هم گردومدور همه دراین محل چون ماه انور بدیدی گاوها مشغول کارند به رفت وآمد ند ودرشیارند رسید آن پیر با حال پریشان نهادی سفره را درنزد ایشان برفت آن پیر وشد مشغول کارش که تا فارغ نماید او شیارش پس آنها سفره نان را گشودند ازآن نان هاتناول می نمودند چو گردیدند فارغ باربستند به مانند سپندازجای جستند بفرمودندکی پیر وفادار بیا وسفره ی خود را تو بردار به بالای بلندی چون که رفتند به اویک یک خدا حافظ بگفتند به همراهی پی آنها دویدی دگر آثاری ازآن ها ندیدی بسی افسوس خورد آن پیرمهجور چسان نشناخت آن هارا وبدکور سپس برگشت او باچشم گریان که بردارد از آنجا سفره ی نان زنانها مانده بودی چنددانه شدی اسباب برکت بهرخانه کنارسفره دیدآن پیرخسته که گویا چیزی اندراو به بسته گره بگشود دید او یک ریال است ریالی کو به از صد گنج مال است بدی نقره ولی به از طلا بود که دراو نقش نام مجتبی بود بود این سر گذشت جد امجد که گفته شرح حال سیدمحمد شریعت را بود امیدواری که این اشعار ماند یادگاری [ جمعه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۰ ] [ 21:20 ] [ ح ]
|
||
| [ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] | ||