دیار صاحب
تقدیم به دوستداران صاحب
پيوندهای روزانه

گرانمایه جمشید فرزند اوبرآمد برآن تخت فرخ پدرکمر بست با فر شاهنشهیزمانه بر آسود از داوریجهان را فزوده بدو آبرویمنم گفت با فره​ی ایزدیبدان را ز بد دست کوته کنمنخست آلت جنگ را دست بردبه فر کیی نرم کرد آهناچو خفتان و تیغ و چو برگستوانبدین اندرون سال پنجاه رنجدگر پنجه اندیشه​ی جامه کردز کتان و ابریشم و موی قزبیاموختشان رشتن و تافتنچو شد بافته شستن و دوختنچو این کرده شد ساز دیگر نهادز هر انجمن پیشه​ور گرد کردگروهی که کاتوزیان خوانی​اشجدا کردشان از میان گروهبدان تا پرستش بود کارشانصفی بر دگر دست بنشاندندکجا شیر مردان جنگ آورندکزیشان بود تخت شاهی به جایبسودی سه دیگر گره را شناسبکارند و ورزند و خود بدروندز فرمان تن​آزاده و ژنده​پوشتن آزاد و آباد گیتی برویچه گفت آن سخن​گوی آزاده مردچهارم که خوانند اهتو خوشیکجا کارشان همگنان پیشه بود

 

کمر بست یکدل پر از پند اوبه رسم کیان بر سرش تاج زرجهان گشت سرتاسر او را رهیبه فرمان او دیو و مرغ و پریفروزان شده تخت شاهی بدویهمم شهریاری همم موبدیروان را سوی روشنی ره کنمدر نام جستن به گردان سپردچو خود و زره کرد و چون جو شناهمه کرد پیدا به روشن روانببرد و ازین چند بنهاد گنجکه پوشند هنگام ننگ و نبردقصب کرد پرمایه دیبا و خزبه تار اندرون پود را بافتنگرفتند ازو یکسر آموختنزمانه بدو شاد و او نیز شادبدین اندرون نیز پنجاه خوردبه رسم پرستندگان دانی​اشپرستنده را جایگه کرد کوهنوان پیش روشن جهاندارشانهمی نام نیساریان خواندندفروزنده​ی لشکر و کشورندوزیشان بود نام مردی به پایکجا نیست از کس بریشان سپاسبه گاه خورش سرزنش نشنوندز آواز پیغاره آسوده گوشبر آسوده از داور و گفتگویکه آزاده را کاهلی بنده کردهمان دست​ورزان اباسرکشیروانشان همیشه پراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیزازین هر یکی را یکی پایگاهکه تا هر کس اندازه​ی خویش رابفرمود پس دیو ناپاک راهرانچ از گل آمد چو بشناختندبه سنگ و به گج دیو دیوار کردچو گرمابه و کاخهای بلندز خارا گهر جست یک روزگاربه چنگ آمدش چندگونه گهرز خارا به افسون برون آوریددگر بویهای خوش آورد بازچو بان و چو کافور و چون مشک نابپزشکی و درمان هر دردمندهمان رازها کرد نیز آشکارگذر کرد ازان پس به کشتی برآبچنین سال پنجه برنجید نیزهمه کردنیها چو آمد به جایبه فر کیانی یکی تخت ساختکه چون خواستی دیو برداشتیچو خورشید تابان میان هواجهان انجمن شد بر آن تخت اوبه جمشید بر گوهر افشاندندسر سال نو هرمز فرودینبزرگان به شادی بیاراستندچنین جشن فرخ ازان روزگارچنین سال سیصد همی رفت کارز رنج و ز بدشان نبد آگهیبه فرمان مردم نهاده دو گوشچنین تا بر آمد برین روزگارجهان سربه​سر گشت او را رهی بخورد و بورزید و بخشید چیزسزاوار بگزید و بنمود راهببیند بداند کم و بیش رابه آب اندر آمیختن خاک راسبک خشک را کالبد ساختندنخست از برش هندسی کار کردچو ایران که باشد پناه از گزندهمی کرد ازو روشنی خواستارچو یاقوت و بیجاده و سیم و زرشد آراسته بندها را کلیدکه دارند مردم به بویش نیازچو عود و چو عنبر چو روشن گلابدر تندرستی و راه گزندجهان را نیامد چنو خواستارز کشور به کشور گرفتی شتابندید از هنر بر خرد بسته چیزز جای مهی برتر آورد پایچه مایه بدو گوهر اندر نشاختز هامون به گردون برافراشتینشسته برو شاه فرمانرواشگفتی فرومانده از بخت اومران روز را روز نو خواندندبرآسوده از رنج روی زمینمی و جام و رامشگران خواستندبه ما ماند ازان خسروان یادگارندیدند مرگ اندران روزگارمیان بسته دیوان بسان رهیز رامش جهان پر ز آوای نوشندیدند جز خوبی از کردگارنشسته جهاندار با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگریدمنی کرد آن شاه یزدان شناسگرانمایگان را ز لشگر بخواندچنین گفت با سالخورده مهانهنر در جهان از من آمد پدیدجهان را به خوبی من آراستمخور و خواب و آرامتان از منستبزرگی و دیهیم شاهی مراستهمه موبدان سرفگنده نگونچو این گفته شد فر یزدان از ویمنی چون بپیوست با کردگارچه گفت آن سخن​گوی با فر و هوشبه یزدان هر آنکس که شد ناسپاسبه جمشید بر تیره​گون گشت روزیکی مرد بود اندر آن روزگارگرانمایه هم شاه و هم نیک مردکه مرداس نام گرانمایه بودمراو را ز دوشیدنی چارپایهمان گاو دوشابه فرمانبریبز و میش بد شیرور همچنینبه شیر آن کسی را که بودی نیازپسر بد مراین پاکدل را یکیجهانجوی را نام ضحاک بودکجا بیور اسپش همی خواندندکجا بیور از پهلوانی شمارز اسپان تازی به زرین ستامشب و روز بودی دو بهره به زینچنان بد که ابلیس روزی پگاهدل مهتر از راه نیکی ببردبدو گفت پیمانت خواهم نخست به گیتی جز از خویشتن را ندیدز یزدان بپیچید و شد ناسپاسچه مایه سخن پیش ایشان براندکه جز خویشتن را ندانم جهانچو من نامور تخت شاهی ندیدچنانست گیتی کجا خواستمهمان کوشش و کامتان از منستکه گوید که جز من کسی پادشاستچرا کس نیارست گفتن نه چونبگشت و جهان شد پر از گفت​وگویشکست اندر آورد و برگشت کارچو خسرو شوی بندگی را بکوشبه دلش اندر آید ز هر سو هراسهمی کاست آن فر گیتی​فروزز دشت سواران نیزه گذارز ترس جهاندار با باد سردبه داد و دهش برترین پایه بودز هر یک هزار آمدندی به جایهمان تازی اسب گزیده مریبه دوشیزگان داده بد پاکدینبدان خواسته دست بردی فرازکش از مهر بهره نبود اندکیدلیر و سبکسار و ناپاک بودچنین نام بر پهلوی راندندبود بر زبان دری ده​هزارورا بود بیور که بردند نامز روی بزرگی نه از روی کینبیامد بسان یکی نیکخواهجوان گوش گفتار او را سپردپس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیکدل گشت فرمانش کردکه راز تو با کس نگویم ز بنبدو گفت جز تو کسی کدخدایچه باید پدرکش پسر چون تو بودزمانه برین خواجه​ی سالخوردبگیر این سر مایه​ور جاه اوبرین گفته​ی من چو داری وفاچو ضحاک بشنید اندیشه کردبه ابلیس گفت این سزاوار نیستبدوگفت گر بگذری زین سخنبماند به گردنت سوگند و بندسر مرد تازی به دام آوریدبپرسید کین چاره با من بگویبدو گفت من چاره سازم ترامر آن پادشا را در اندر سرایگرانمایه شبگیر برخاستیسر و تن بشستی نهفته به باغبیاورد وارونه ابلیس بندپس ابلیس وارونه آن ژرف چاهسر تازیان مهتر نامجویبه چاه اندر افتاد و بشکست پستبه هر نیک و بد شاه آزاد مردهمی پروریدش به ناز و به رنجچنان بدگهر شوخ فرزند اوبه خون پدر گشت همداستانکه فرزند بد گر شود نره شیرمگر در نهانش سخن دیگرستفرومایه ضحاک بیدادگربه سر برنهاد افسر تازیانچو ابلیس پیوسته دید آن سخن چنان چون بفرمود سوگند خوردز تو بشنوم هر چه گویی سخنچه باید همی با تو اندر سراییکی پندت را من بیاید شنودهمی دیر ماند تو اندر نوردترا زیبد اندر جهان گاه اوجهاندار باشی یکی پادشاز خون پدر شد دلش پر ز درددگرگوی کین از در کار نیستبتابی ز سوگند و پیمان منشوی خوار و ماند پدرت ارجمندچنان شد که فرمان او برگزیدنتابم ز رای تو من هیچ رویبه خورشید سر برفرازم ترایکی بوستان بود بس دلگشایز بهر پرستش بیاراستیپرستنده با او ببردی چراغیکی ژرف چاهی به ره بر بکندبه خاشاک پوشید و بسترد راهشب آمد سوی باغ بنهاد رویشد آن نیکدل مرد یزدان​پرستبه فرزند بر نازده باد سردبدو بود شاد و بدو داد گنجبگشت از ره داد و پیوند اوز دانا شنیدم من این داستانبه خون پدر هم نباشد دلیرپژوهنده را راز با مادرستبدین چاره بگرفت جای پدربریشان ببخشید سود و زیانیکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتیاگر همچنین نیز پیمان کنیجهان سربه​سر پادشاهی تراستچو این کرده شد ساز دیگر گرفتجوانی برآراست از خویشتنهمیدون به ضحاک بنهاد رویبدو گفت اگر شاه را در خورمچو بشنید ضحاک بنواختشکلید خورش خانه​ی پادشافراوان نبود آن زمان پرورشز هر گوشت از مرغ و از چارپایبه خویش بپرورد برسان شیرسخن هر چه گویدش فرمان کندخورش زرده​ی خایه دادش نخستبخورد و برو آفرین کرد سختچنین گفت ابلیس نیرنگسازکه فردات ازان گونه سازم خورشبرفت و همه شب سگالش گرفتخورشها ز کبک و تذرو سپیدشه تازیان چون به نان دست بردسیم روز خوان را به مرغ و برهبه روز چهارم چو بنهاد خوانبدو اندرون زعفران و گلابچو ضحاک دست اندر آورد و خوردبدو گفت بنگر که از آرزویخورشگر بدو گفت کای پادشامرا دل سراسر پر از مهر تستیکی حاجتستم به نزدیک شاهکه فرمان دهد تا سر کتف اویچو ضحاک بشنید گفتار اوی ز گیتی همه کام دل یافتینپیچی ز گفتار و فرمان کنیدد و مردم و مرغ و ماهی تراستیکی چاره کرد از شگفتی شگفتسخنگوی و بینادل و رایزننبودش به جز آفرین گفت و گوییکی نامور پاک خوالیگرمز بهر خورش جایگه ساختشبدو داد دستور فرمانرواکه کمتر بد از خوردنیها خورشخورشگر بیاورد یک یک به جایبدان تا کند پادشا را دلیربه فرمان او دل گروگان کندبدان داشتش یک زمان تندرستمزه یافت خواندش ورا نیکبختکه شادان زی ای شاه گردنفرازکزو باشدت سربه​سر پرورشکه فردا ز خوردن چه سازد شگفتبسازید و آمد دلی پرامیدسر کم خرد مهر او را سپردبیاراستش گونه گون یکسرهخورش ساخت از پشت گاو جوانهمان سالخورده می و مشک نابشگفت آمدش زان هشیوار مردچه خواهی بگو با من ای نیکخویهمیشه بزی شاد و فرمانرواهمه توشه​ی جانم از چهرتستو گرچه مرا نیست این پایگاهببوسم بدو بر نهم چشم و روینهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام توبفرمود تا دیو چون جفت اوببوسید و شد بر زمین ناپدیددو مار سیه از دو کتفش برستسرانجام ببرید هر دو ز کفتچو شاخ درخت آن دو مار سیاهپزشکان فرزانه گرد آمدندز هر گونه نیرنگها ساختندبسان پزشکی پس ابلیس تفتبدو گفت کین بودنی کار بودخورش ساز و آرامشان ده به خوردبه جز مغز مردم مده​شان خورشنگر تا که ابلیس ازین گفت​وگویمگر تا یکی چاره سازد نهاناز آن پس برآمد ز ایران خروشسیه گشت رخشنده روز سپیدبرو تیره شد فره​ی ایزدیپدید آمد از هر سویی خسرویسپه کرده و جنگ را ساختهیکایک ز ایران برآمد سپاهشنودند کانجا یکی مهترستسواران ایران همه شاهجویبه شاهی برو آفرین خواندندکی اژدهافش بیامد چو باداز ایران و از تازیان لشکریسوی تخت جمشید بنهاد رویچو جمشید را بخت شد کندروبرفت و بدو داد تخت و کلاهچو صدسالش اندر جهان کس ندیدصدم سال روزی به دریای چین بلندی بگیرد ازین نام توهمی بوسه داد از بر سفت اوکس اندر جهان این شگفتی ندیدعمی گشت و از هر سویی چاره جستسزد گر بمانی بدین در شگفتبرآمد دگر باره از کتف شاههمه یک​به​یک داستانها زدندمر آن درد را چاره نشناختندبه فرزانگی نزد ضحاک رفتبمان تا چه گردد نباید درودنباید جزین چاره​ای نیز کردمگر خود بمیرند ازین پرورشچه​کردوچه خواست اندرین جستجویکه پردخته گردد ز مردم جهانپدید آمد از هر سویی جنگ و جوشگسستند پیوند از جمشیدبه کژی گرایید و نابخردییکی نامجویی ز هر پهلویدل از مهر جمشید پرداختهسوی تازیان برگفتند راهپر از هول شاه اژدها پیکرستنهادند یکسر به ضحاک رویورا شاه ایران زمین خواندندبه ایران زمین تاج بر سر نهادگزین کرد گرد از همه کشوریچو انگشتری کرد گیتی برویبه تنگ اندر آمد جهاندار نوبزرگی و دیهیم و گنج و سپاهبرو نام شاهی و او ناپدیدپدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدهاچو ضحاکش آورد ناگه به چنگبه ارش سراسر به دو نیم کردشد آن تخت شاهی و آن دستگاهازو بیش بر تخت شاهی که بودگذشته برو سالیان هفتصدچه باید همه زندگانی درازهمی پروراندت با شهد و نوشیکایک چو گیتی که گسترد مهربدو شاد باشی و نازی بدوییکی نغز بازی برون آورددلم سیر شد زین سرای سپنج نیامد به فرجام هم زو رهایکایک ندادش زمانی درنگجهان را ازو پاک بی​بیم کردزمانه ربودش چو بیجاده کاهبران رنج بردن چه آمدش سودپدید آوریده همه نیک و بدچو گیتی نخواهد گشادنت رازجز آواز نرمت نیاید به گوشنخواهد نمودن به بد نیز چهرهمان راز دل را گشایی بدویبه دلت اندرون درد و خون آوردخدایا مرا زود برهان ز رنج
[ چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۱ ] [ 18:0 ] [ ح ]
درباره وبلاگ

درچوبی مسجد قائم طالخونچه]
امکانات وب